سایهسایه، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سایه کوچولوی مامان و بابا

خاطره روز تولدت

1392/11/24 14:45
نویسنده : نسیم
367 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام از خاطره اولین روزت بنویسم بعد 38 هفته و شش روز عصر روز سه شنبه هجده تیر ماه یک هزار و سیصد و نود دو ساعت هفت و نیم عصرهمزمان با سی ام شعبان و شب اول ماه رمضون شب اولی که قراره همه سحری بخورن در بیمارستان خصوصی بابل کلینیک سایه بدنیا اومد و قدم به دنیای ما گذاشت عروسکم خوش اومدی به زندگیمون

نمیتونم بگم چه حسی داشتم بخدا قابل توصیف نیس نه ماه انتظار از یه طرف اون همه بارداری بد و پر استرس و یه جا نشستن و دیدن روی ماهت همه چی با هم بود

صبح زود خاله آزی و عمو عباس اومدن پدری هم که تا دو روز مرخصی گرفته بود بخاطر استرسم اون روز زیاد تکون نمیخوردی مثل هر روز تسبیح و دعاهای روز و نماز و قران و خونده بودم از اون لحظه ها فیلم داریم برات بعدا میبینی رفتم خودمو خوشگل کنم که خاله گفت آرایش نکن قانون بیمارستان نمیذاره گفتم چرا آخه گفت نمیذارن دیگه.... مادرجون که مدام زنگ میزد و دلداری میداد و خاله منیژه (خاله جون من) زنگ زد و کلی برامون دعا کرد عمه معصومه و عزیز جون همه زنگ میزدن رفتیم بیمارستان وای تو دلم چه آشوبی بود سعی میکردم به روی خودم نیارم تو هم با تکون نخوردنات استرسمو بیشتر کرده بودی خلاصه رفتیم اتاق ان اس تی و چکاب شدی همه چی روبراه بود یه نفس عمیق کشیدم و داشتم ضعف میزدم از گرسنگی اما نمیذاشتن چیزی بخورم کلی سرم بهم وصل بود اما من دلم غذا میخواست ..خوشمزه

تا اینکه شد هفت غروب و اومدن که بریم تو اتاق عمل دیگه رسما قیافه ام داد میزد چقدر نگرانم دکترمو که دیدم آروم شدم تا منو دید گفت بیا دختر کجایی پس؟ گفت خوبی؟ دیگه تموم شد بخواب رو تخت خلاصه اکسیژن و فشارسنج نصب کردن و دکترم گفت تو هم کامل میخواستی؟منظورش بیهوشی بود گفتم آره دکتر بیهوشی که اومد و ......

وقتی چشم باز کردم فقط دردم یادمه و سیلی هایی که تو صورتم میخورد و اونایی که داد میکشیدن خانمم خوبی؟ میشنوی؟ من فقط داد میکشیدم درد دارم پرستارا گفتن عزیزم فقط بگو صدای ما رو میشنوی؟ منم یهو مثل برق گرفته ها هوش اومد بسرم و فهمیدم چی شده گفتم بچه ام بچه ام کجاست؟ سالمه؟ یکی گفت دختر خوشگل و تپلت سالمه حالشم خوبه تو خوبی؟ خیالم راحت شد و  دوباره درد لعتی اومد سراغم و یکی گفت ببریدش خوبه

چیز زیادی یادم نیس اونقدر درد داشتم که پدری و بقیه دورم و نمیدیدم مادرجون که معلوم بود گریه کرده  و دایی جون و خاله و عمه جون  و زن عمو ثریا و زندایی و خاله منیژه همه بودن فقط میدیدمشون و از درد به خودم مییچیدم همه دلداریم میدادن که خوب میشی اما درد من برای خودم غیر عادی بود یهو یه صدایی اومد که بچه رو بذارید رو قلب مادرش

پدری تو رو نشونم داد  ولی نتونستم خوب ببینمت  خاله آزی گفت یه دختر سفید خوشگل و تپوس مدام میگفت نسیم دخترت خیلی ناز دوباره صدای همون پرستار اومد گفت اذان و اقامه بگید بچه رو بذارید شیر بخوره کم کم همه رفتن و فقط خاله جون موند دردم آروم نمیگرفت تمام دستای خاله و عمه رو چنگ انداخته بودم زیزمم چند بار عوض کرده بودن از بس خون رفتم کلی مسکن بهم زدن فایده نداشت به خاله گفتم زیرم کثیف شده گفت الان عوضت کردن نگاه کرد دید دوباره پرخون شده رفت و به پرستارا گفت اونا هم گفتن آخه تازه جاشو عوض کردیم و دوباره اومدن که تمیزم کنن گفتم حالت تهوع دارم و اونم دید یهو رنگم مثل گچ سفید شده رفت و سرپرستارو صداش کرد تا منو دید گفت چته فشارمو گرفت و گفت فشارش شش شده برو به فلانی بگو بیاد تو یه چشم بهم زدن دیدم دورمو پرستارا گرفتن

و اکسیژن بهم وصل کردن فقط از درد داد میکشیدم دیگه توان داد هم نداشتم صداهاشون می اومد یکی میگفت لخته میندازه یکی میگفت دکترش تو راهه یکی میگفت اول فشارش باید تنظیم بشه یکی میگفت چند تا سرم زدیم دیگه حالم واقعا بد شده بود یه لحظه خاله آزی رو دیدم که داره گریه میکنه و منو صدام میکنه از اتاق با نی نی تو دستش بیرونش کردن و گفتن بچه رو از خواهرش بگیرید ببرین بخش نوزادان

احساس میکردم دارم میمیرم تو دلم میگفتم سایه من مراقب خودت باش مادر.....دوستت دارم ...

یهو صدای دکترم و شنیدم گفت چی شده گفتن دکتر لخته هاش زیاده خارج نمیشه درد داره ببریمش اتاق عمل دکتر گفت فشارش چنده؟ گفتن داره بالا میره شش بود الان به نه رسوندیم نگام کرد و گفت فقط تحمل کن تا مجبور به عمل دوباره نشی معطل نکرد و گفت دستکش و گفت دوتا دستاشو بگیرین و دو تا پاهاشو تا لخته ها رو خارج کنم من فقط جیغ میزدم یه دستش رو شکمم بود و فشار میداد با یه دستش لخته ها رو از رحم خارج میکرد جای عملم داشت میترکید خدای من دوست داشتم فقط بمیرم التماسش میکردم که دکتر توروخدا ولم کن دکتر دارم میمیرم دکترم با دلسوزی و نگرانی نگام میکرد و میگفت میدونم اما چاره  ای نیس تحمل کن الان تموم میشه

نگاه دکتر به من و فشارم بود میپرسید بازم میندازه پرستار گفت آره دوباره ادامه میداد و من فقط جیغ میزدم تا اینکه بعد نیم ساعت کارشون تموم شد دکتر بهم گفت آروم باش دیگه تموم شده منم کم کم از اون همه درد راحت شدم از دکترم دلیلشو پرسیدم گفت متاسفانه رحمت همه خون ها رو توی خودش منقبض کرد و آزاد نمیکرد برای همین این بلا سرت اومد و لخته مینداختی و ما باید این لخته ها رو بیرون میریختیم تا برات خطرناک نشه دکتر سپرد دو واحد خون بهم بزنن و فردا بعد نتیجه آزمایش هموگلوبین مشخص میشه که مرخصم  یا نه گفت خودشم تا دوساعت دیگه تو بیمارستان میمونه تا اوضاعمو چک کنه

خلاصه دوباره کلی سرم بهم وصل شد و همراها اومدن داخل یکی گفت به خواهرش خبر بدین بیاد بیچاره از ترس و نگرانی مرد آزی اومد کلی گریه کرده بود گفتم خوبم نگران نباش سرمو دست کشید و دایم ومیبوسیدم گفتم سایه کجاست نتونستم خوب ببینمش گفت حالم خوب نبود ازم گرفتنش ساعت 11 شب بود که تو رو یه دل سیر دیدم نمیشد خوب تو بغلم نگه ات دارم چون هم درد داشتم هم اونقدر سرم به وصل بود که نمیتونستم دستامو زیاد حرکت بدم  چقدر دوستت داشتم کنارم بودی و بعد نه ماه الان میدیدمت زیبا بودی و دلنشین

ین

چقدر کنارت احساس آرامش داشتم دلم میخواست فقط ببوسمت گریه نمیکردی اما شیکمو بنظر می اومدی دستت مدام تو دهنت بود و میمکیدی منم آغوز زیادی نداشتم نمیدونم میخوردی یا نه ولی صدات درنمی اومد بیشترش خواب بودی و خاله کنارت بود همه میگفتن خیلی شبیه منی شب بدی بود اما گذشت و تا صبح یکی  دوباری گریه کوتاه کردی و من با صدای گریه ات بغض میکردم فکر میکردم گرسنه ای و سیر نمیشی آخه زبونتم درمی آوردی

صبح اومدن از پاهام خون بگیرن آخه تو دستام دیگه جایی نمونده بود لبخندفرداش همه قضیه رو فهمیدن و اومده بودن عیادتم خاله هم کل ماجرا رو تعریف میکرد خیلی برام ناراحت شدن و دل سوزوندن پدری به خاله گفت چرا خبرش نکرده مادرجون میگفت الهی مادرت بمیره اینقدر عذاب کشیدی عزیزجون میگفت چه شانسی داشتی  عمه میگفت هم درد طبیعی کشیدی هم سزارین و خالم میگفت اینهمه بیتابینت بیجهت نبود

خلاصه غروبش با احتیاط مرخصم کردن و با هم رفتیم خونه مادرجون اینا هنوز خیلی درد داشتم با کاری که اونا کردن گمونم بعد شش هفت روز تازه یکم بهتر شده بودم

 

 

مهم اینه که با دست پر برگشتیم و تو اومدی و شدی عزیز دردونه مامان و بابا

 

                                       الهی شکرت

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)