سایهسایه، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سایه کوچولوی مامان و بابا

خاطره روز تولدت

م یخوام از خاطره اولین روزت بنویسم بعد 38 هفته و شش روز عصر روز سه شنبه هجده تیر ماه یک هزار و سیصد و نود دو ساعت هفت و نیم عصرهمزمان با سی ام شعبان و شب اول ماه رمضون شب اولی که قراره همه سحری بخورن در بیمارستان خصوصی بابل کلینیک سایه بدنیا اومد و قدم به دنیای ما گذاشت عروسکم خوش اومدی به زندگیمون نمیتونم بگم چه حسی داشتم بخدا قابل توصیف نیس نه ماه انتظار از یه طرف اون همه بارداری بد و پر استرس و یه جا نشستن و دیدن روی ماهت همه چی با هم بود صبح زود خاله آزی و عمو عباس اومدن پدری هم که تا دو روز مرخصی گرفته بود بخاطر استرسم اون روز زیاد تکون نمیخوردی مثل هر روز تسبیح و دعاهای روز و نماز و قران و خونده بودم از اون لح...
24 بهمن 1392

جشن دندونی سایه خانوم

  جشن دندونی سایه   امروز خونه مادرجونیم رو سفره صبحانه و دستتم یه تیکه نون بربری دادیم یهو تو یه تیکشو جدا کردی منم گفتم وای مامان جدا کرد دست کردم تو دهنت درش آوردم تو هم خوشت نیومد گریه کردی مادرجون گفت دستتو بشور بکش رو لثه اش ببین خبری از دندون هست؟ گفتم نه بابا به این زودی؟ آخه چیزی که معلوم نیست مامان گفت آخه نون و محکم جدا کرد منم اینکارو کردم دستم به چیز تیزی خورد جیغ زدم وای مامان دراومده هورااااااااا خیلی خوشحال شدیم تند تند زنگ زدم به پدری گفتم یه خبر خوش دارم اونم به شوخی گفت اگه فقط به پول ربط داره بگو خندیدیم و گفتم به سایه مربوطه گفت خب پس زودتر بگو منم گفتم اولین دندون سایه در اومد... خوشحال شد گفت...
24 بهمن 1392

اولین عکسهای سایه کوچولوی ما

   اولین عکس ها تو بیمارستان هیچ وقت یادم نمیره اولین زمزمه های خاله آزی            که زیرگوشم میگفت نسیم چه دختری خیلی خوشگل و تپوسه منم با همه                   دردی که داشتم تو دلم غوغایی بود تا فقط ببینمت و اون لحظه وصف ناشدنی                                    هجدهم تیرماه یکهزارو سیصد و نود و دو   &...
21 آذر 1392

عکس های سایه

حالا عکس از یه ماهگیت میذارم     خاله جون آزی فقط دنبال سوژه بود دید ملحفه رو خوشگل کشیدی رو خودت اونم معطل نکرد ...   عکس سایه در دو ماهگی        اینم وقتی ناز خوابیده بودی ازت گرفت  حالا سه ماهگیت گلکم     دیگه شیطون شدنات شروع شده بود  یه عکس دیگه از سه ماهگیت میذارم که بابایی عاشق این عکسته   اینقدر خوشش اومده میگه میخوام بزرگش کنم تو هم دیگه شیر بالا آوردنات شروع شده بود..  حالا تو چهار ماهگیت میبینی چقدر ناز خوابیدی بوس بوس    تو رورکی هنوز پاهات خوب نمیرسه به زمین و کمرم نگرفتی اما رورکو خیلی دوست داری  ...
20 آذر 1392